شیــــــــعهــ... بلــــــــــآگـــــــ...

وبـــ. ســـآیــت رسمـــی زهـــــرآ زمـــــآنــــی...

شیــــــــعهــ... بلــــــــــآگـــــــ...

وبـــ. ســـآیــت رسمـــی زهـــــرآ زمـــــآنــــی...

شیــــــــعهــ... بلــــــــــآگـــــــ...
خـــــدآیــــــآ ...

تنـــــهآ غــــروب جمـــــعه دلـــ♥ـــگیر نیــــــست...

مــــــــــن...

بــــــی تـــــــو...

شبیــــــه جمــــــــــعه ام...

تعــــــــطیل...

و دلـــــ♥ـــــگیر...

•••

الـــــــــــهی...

آمــــــدم بنــــــویسم...

کوبـــــه ی خـــــآنه ات را بــــــآید محــــــکم کوبیــــــــد...

خـــــــآطرم آمــــــــد...

کوبــــه بــرآی چشمــــــآن بستــــــه ی مــــــنِ بنــــده اســــت...

نــــــــه دری همیشــــــــه بـــــآز...

مـــــگر مـــــی شود تـــ ♥ ــــو...

میهمــــــآن دعــــوت کنـــــی و...

در بستــــــــه بــــــــــآشــد...

•••

مطالب این وب سایت دلنوشته ها ، خاطرات و یا تجربه های شخصیه منه و با هدف حفظ و نشر باور های خودم اینجا قرارشون میدم و هیچ مطلبی کپی نشده مگر موارد خاص اون هم با ذکر منبع پس:
رو نوشت برداشتن از تمامی مطالب به معنای تایــــــید آن بوده و هر گونه کپی برداری با ذکـــــر منبع و یا بــــدون ذکـــر منبع بلامانع بوده و مجاز میباشد.
والبته خوش حال میشم نظر شما رو هم راجع به هرکدوم از این مطالب بدونم...



•••

و در پایان:
همه ی شما رو به چــــآلش (چـــی شــد کــه چــ♥ــآدری شـــدم؟؟) دعوت میکنم...
سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۴ ب.ظ

خـــآطــره نـــوشتـــ...(1)

با احترام جلو رفتم و روی زمین نشستم..

با لبخند گفتم: حاج آقا ما به سختی وقت ملاقات گرفتیم، خیلی افتخـ...

میون حرفام پرید و گفت: تا حالا با هیچ خبرنگاری مصاحبه نکردم ولی حس میکنم الان لازمه...

لبخندی زدم و گفتم: پس با اجازتون شروع کنیم ..

و همزمان دستم رو سمت دوربینم بردم تا روشنش کنم که گفت:

_ نگیر بابا جان..

_ آخه حاج آقا باید صدا و تصویرتون رو داشته باشم که بعدا بتونــ...

_ میدونم دخترم ولی بگذار این مباحث بین خودمون بمونه، به شرطی حرف میزنم که اسمی از منو پسرم برده نشه...

_آخه حاج آقا نمیدونم به حضورتون رسوندن یا نه ؟ ولی من از ســ...

_گفتن بابا جان، ولی من میخوام این مصاحبه یکم خصوصی باشه. بین من و تو و عده ای که منو پسرمو نمی شناسند...

_ چشم.بفرمایید حاجی...

_خلاصه برات بگم باباجان.یه روزی جنگ شروع شد و پیر و جوون رفتن خط..

حاج خانوم ماهم خودش راهیمون کرد..

چند تا عملیات باهم بودیم تا این آخریا...

من مجروح شدم و مجبور شدم برگردم عقب..

اما اون...

مفقود الاثر داشتن خیلی سخته باباجان...

با اینکه میدونم شهید شده اما..

سخته برام...

هر وقت یه شهید گمنام میارن...

با خودم میگم شاید این استخونا مال پسر من باشه...

آخه بچه ام خیلی زرنگ بود...

یه معامله ی دو سر سود با خدا کرد و سفارشی فرستادنش اونور...

ما هم موندیم تا این روزها رو ببینیم..

خدا رو شکر نیست که این روزا رو ببینه...

این روزا دلم میگیره باباجان..

مردم یادشون رفته..

محسن من که هیچ..

بزرگای جنگ هم یادشون رفته..

بچه ی من رفت که کسی چپ به زن این مملکت نگاه نکنه ...

اونوقت الان یه عده...

لا الله الی الله...

بعضیا رو که میبینم دلم خون میشه...

تقصیر کار هم شما ها نیستینا...

مقصر منم و امثال من...

که جنگ رو اونطور که باید برای نسل شما نشون ندادیم..

قداست شهید رو برای شماها روشن نکردیم...

مقصر ماییم باباجان...

که مشغول خودمون و خاطراتمون شدیم و شماها رو فراموش کردیم...

 

 

پی نوشت1:

تو رو به خدا بیاید دل پدر و مادرای بزرگوار شهدا رو خون نکنیم..

 

پی نوشت2:

حاج آقای قصه ی ما در مقابل پسرش و هم سنگراش احساس شرمندگی میکرد چون شهید رو اون طور که باید به من و شما نشناسونده بود...

و اما من و شما...

ماهایی که مثلا داریم کار فرهنگی میکنیم..

شاید بد نباشه ما هم احساس شرمندگی کنیم...

 

پی نوشته 3:

شهدا شرمنده ایــــــــــم...

 

نظرات (۲)

۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۹ سیامک پور اسد
بله ؛ باید جنگ را درست بنویسیم ! نه درشت ؟! کاری که نکردند........
باتشکراز مساعی شما
یاحق
۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۲ رادیو عاشقی
موفق باشی
پاسخ:
تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">